به گزارش مشرق، «غلامرضا عینی فرد» پسر«رضا سقا» از همان اوان کودکی سودای نوحهخوانی برای اهل بیت(ع) را در سر داشت و توجه و عنایت همین بزرگان باعث شد که امروز نوحههای جانسوز وی جهانی شود.
متولد سال ۱۳۲۸ است و پدرش معروف به رضا سقا، میگوید؛ نمیدانم، نامش را عشق بگذارم یا استعداد، اما میدانم از همان کلاس اول که به مدرسه میرفتم، نوحهخوانی را دوست داشتم و احساس میکردم که در این زمینه استعداد دارم. در کودکی سه نفر بودیم که به نوحهخوانی علاقه داشتیم، اما وقتی به سن تکلیف رسیدیم آن دو نفر صدایشان عوض شد و رفتند سراغ کار دیگر، اما اهل بیت به من توجه داشتند و ادامه دادم.
داستان نوحهخوانی در مدرسه
از سر علاقه به مداحی برای اهل بیت، در هر مکان و زمانی آماده مداحی بودم، در همان دوران کودکی وقتی در مدرسه بودم، یک روز بچهها گفتند که نوحه «اصغر شیرین سُخَنیم» را بخوانم، من هم خواندم.
بعد از مدتی یکی از مسؤولین مدرسه با عصبانیت و با لگد در کلاس را باز کرد و داخل شد و گفت: مگر اینجا چاله میدان است که نوحه میخوانید، سریعتر بگویید ببینم چه کسی این کار را کرد، هیچ کس چیزی نگفت، دوباره تکرار کرد، همه ساکت بودیم.
این بار با صدای بلند گفت: «اگر کسی که نوحه خوان را معرفی نکنید، همه را با این چوب میزنم»، خیلی ترسیده بودم نکند بچهها به خاطر کار من تنبیه شوند، بچهها میگفتند اگر دستمان خاکی باشد درد را کمتر احساس میکنم برای همین دستم را به آجر فرش کف کلاس مالیدم و آماده کتک خوردن شدم، یکهو از جایم بلند شدم و گفتم: «من بودم»، در همین حین بود که یک صدایی مثل وز وز باد در گوشم پیچید که گفت: «عینیفرد»...
معلم به سمت من برگشت و گفت: عینیفرد، اگر یکبار هم مثل قبل بخوانی کاری با تو ندارم! اگر نتوانی آنقدر میزنم که...، همین جا بود که عشق امام حسین (ع) کار خودش را کرد؛ دوباره خواندم و معلم هم محو نوحه من شد و خلاصه رهایی یافتم.
ماجرای ترک تحصیل
در همان زمان هم ما یک زنگ ورزش داشتیم، خیلی زنگ خوبی بود و آن زمان به جای فوتبال والیبال بازی میکردیم تا اینجای کار خوب بود، اما داستان از آنجایی شروع شد که یک بار قرار شد به امجدیه برای گرامیداشت یک روز ملی برویم و از مدرسه اعلام شد که باید با لباس خاصی جلوی مسؤولان رژه برویم!
من که به این موضوعات علاقه نداشتم و نوحهخوانی میکردم، این کار را قبول نکردم و گفتم:«من نوحهخوانم و کسی نیستم که سان بدهم و لباس خاص و درخواستی بپوشم». همین را که گفتم، پدرم را به مدرسه خواستند و اخراجم کردند...
از مدرسه اخراج شدم، پدرم گفت: «همین که قرآن خواندن بلدی، کافی است، برو مسگری یاد بگیر»، وقتی به مسگری رفتم به خاطر اینکه باسواد بودم استاد مرا به بخش کندهکاری فرستاد، شغلی که خیلی برایم خوب شد، حتی الان هم بلدم این کار را انجام دهم.
اما خب یک ماجراهایی پیش آمد که به مسگری هم نرفتم و پدرم مرا فرستاد که در مغازه جزءیاریها کار کنم. در این مغازه من روزی دو ریال درآمد داشتم که همهاش را خرج میکردم، استاد وقتی این موضوع را فهمید، پدرم را صدا زد و گفت: «این بچه کاسب نمیشود، هر چه کاسب است، همه را خرج میکند، فکر دیگری برایش کنید».
همین اتفاق باعث شد که پدرم مرا به کار دیگری بفرستد، سر کار سومم یک بار صاحب کار به من گفت که بروم نخود بیاورم، نمیدانم موقع آوردن نخود چه اتفاقی برایم افتاد که منقلب شدم و ناگهان گریه بر من غالب شد، در همین حین گریه کردم و گفتم یا حسین(ع) چه میشود که من برای ۱۰۰ نفر نوحهخوانی کنم و نوکرت باشم!
در حالت حزن و گریه بودم که صاحب کار از راه رسید و مرا در این حال دید، به پدرم خبر داد که بیا این بچه را ببر بگذار درس بخواند، این حالت غیرعادی نیست،«حیف است که این بچه اینجا کار کند و درس نخواند».
به دعوت یکی از علما به مسجد رفتم و وقتی علت ترک تحصیلم را گفتم، قانعم کرد که دروس حوزوی را بخوانم، من هم رفتم و دروس حوزوی را گذراندم. اما عشق من امام حسین (ع) بود؛ به همین خاطر دوباره به سراغ علاقه خودم رفتم.
از همان ابتدا من با رژیم شاهنشاهی مخالف بودم و هر از چند گاهی به خاطر صحبتهایی که میکردم، دستگیر و بازجویی میشدم و این ماجرا ادامه داشت...
شاید باورتان نشود اما من تنها مداحی بودم که در روضه «سازمان وقف» قبل از انقلاب در دهه دوم ماه محرم و دهه اول ماه صفر شرکت نمیکردم، یعنی تلاش میکردم هر طور شده در آن ایام زنجان نباشم که مجبور نشوم در مراسم شرکت کنم.
واکنش به حادثه سینما رکس
یک بار هم وقتی سینما رکس آبادان سوخته بود، من در عزاداری گفتم که قصور برخی و دولت باعث سوختن این سینما و مرگ کودکان و زنان شده است، موضوعی که به مذاق حاکمیت خوش نیامد و به همین خاطر دوباره مرا به ساواک بردند.
در اطلاعات مرا کتک زدند و بازخواستم کردند، اما من همچنان روی حرفم بودم، همین موضوع باعث که رژیم از من تعهد بگیرد که دیگر چنین صحبتی نکنم.
بعد از انقلاب فکر کنم از سال ۶۰ تا ۶۵ بود که نوحهخوانی را در قزوین انجام میدادم و ماه محرم و صفر آنجا بودم. یک بار یکی از معتمدین شهر زنجان علت نخواندم در زنجان را جویا شد و از من خواست به زنجان برگردم و من هم به احترام ایشان به زنجان آمدم.
قبل از راهاندازی محله زینبیه؛ در سال ۶۹ یعنی همان سالی که قائله مکه رخ داد، من در عزاداری علیه عربستان شعار دادم و گفتم:«اگر قرار باشد، عربستان به نام یک خاندان نامگذاری شود، باید آل رسول باشد»، از این جمله خیلی استقبال شد، پس از آن محله زینبیه را راهاندازی کردیم.
نوحهای که استاد را منقلب میکند؟
چشمهایش پر از اشک میشود، کمی سکوت میکند و ادامه میدهد؛ غارت کاروان کربلا آن زمان که پس از شهادت امام حسین و یارانش، غارت توسط دشمن انجام میشود، خیلی مرا اذیت کرد، یعنی دوبار در این باره شعر گفتم و دیگر نگفتم، چون نتوانستم...
بعد از غارت آن صحنه قتلگاه امام حسین (ع) خیلی برایم دردآور بود و نمیخواستم دربارهاش بخوانم چون خیلی اذیت میشدم.
سخن آخر اینکه دستگاه امام حسین (ع) همانند یک معجزه میماند؛ برای خود من از اول زندگی تا الان همین بوده است.
در بسیاری از جاها که انتظارش را نداشتم عشق به اهل بیت (ع) دستم را گرفته است و الان هم خودم را نوکر اهل بیت (ع) میدانم.